|
سروناز وقتي توي شيش سالگي مريض و زير گلوت ورم كرده ، به اين فكر نميكني كه يواشكي از درپشتي در رفتن و با بچههاي كوچه بازي كردن به قيمت اين تموم بشه كه حالا همه اهل فاميل پشت سرت پچ پچ كنن كه آره ، فلاني اجاقش كوره . آره اجاقش كوره ، كر كه نيست اينقدر پشت سرش بلند بلند پيش كس و ناكس عيبشو مهر ميكنين ميكوبين به پيشونيش. نخواستم واستم و كل كل كنم، و گرنه جوابشونو داشتم. ولي اينجوري هم نميشد، يا بايد رفت و آمد نميكردم يا اگر ميرفتم نميبايد ميگذاشتم اينقدر خار و ذليلم كنن لااقل جلوي زنم، او بنده خدا كه گناهي نداشت، همش به خاطر من دندون روي جگر ميگذاشت. به خاطر اين حرفها چند وقتي رفت و آمدم رو قطع كردم و اين گذشت تا كه يك روز توي خونه مولود خانم آش نذري ميپختند. مولود خانم زن عموي پدرم بود، تا حالا چهارده شكم زائيده بود، هر دو سال يكي. هر وقت هم حامله ميشد ديگ نذري رو بار ميگذاشت اما اين بار دو تا ديگ بار گذاشته بود آخه با دختر بزرگش با هم حامله شده بودن. توي خونه مولود خانم همه فاميل جمع بودند و هر كس كاري ميكرد و متلك بود كه به مولود خانم ميگفتند. زناي فاميل ميگفتند: «وا، سرپيري و معركه گيري، دختر و پسر بزرگت هيچي از دومادت خجالت نكشيدي» ولي مولود خانم از رو نميرفت و ميگفت: زني كه بچه نياره مثل درختيه كه ميوه نده، درختيام كه ميوه نده از ريشه بايد قطع كرد». اما مولود خانم قول داده بود كه اين آخري باشد، اسم بچه كوچيكش بهمن بود ميگفت: « اين كه به دنيا بياد اسمش رو ميزارم اسفنديار و در ديگ رو ميبندم.» مادرم گفت: « در ديگ حيا رو بايد بذاري مولود خانم». و من همينطور كه سرم پائين بود ، ديگ آش رو هم ميزدم، يه دفعه از دهنم پريد: «چه خنده بازاري ميشه اگه آخري دختر باشه». همه زدند زير خنده، مولودخانم كه خواست كم نياره نه تر كرد نه خشك كرد گفت: « ما ميياريم بلكم شما جوونا به غيرت بياين، ياد بگيرين». همه خندشونو خوردن و سكوتي شد كه انگار هيچكي نفس نميكشه. مادرم زرنگي كرد و زودي پريد وسط و براي اينكه بحث رو عوض كنه گفت: « دست بجنبونيد هنوز خيلي كار داريم». ولي مولود خانم ول كن نبود طبق معمول گير داده بود ، رو كرد به مادرم و گفت: «چرا حرف تو حرف ميياري خواهر بلاخره اين پسر تو بايد يه فكري ور داره» بعد رو كرد به زنم و گفت: « غير از اينه سروناز جان». زنم سرخ شد و سرش رو انداخت پايين، مادرم دوباره پريد وسط حرف مولود خانم و گفت: « الآن كه وقت اين حرفا نيست خواهر» مولود خانم ساكت شد و بعد هر كس يه جوري به تائيد حرف مادرم چيزي گفت. ولي مولود خانم مثل مار زخمي ميمانست انگار كه ميخواست به هر طريق شده زهرش را بريزه، دستش رو به پاش زد و يا علي گفت و بلند شد، بعد با اون شكم گندش و سينههاي آويزونش هلك و دولك اومد كنار ديگ ملاغه رو گرفت و هم زد و رو كرد به من و گفت: «نذر من اينه كه ديگ بعدي آش يا ديگ بچه دار شدن تو باشه يا عروسيت» اينو كه گفت انگار خنجرش رو توي قلبم پيچوند، سروناز بغضش پاره شد و زد زير گريه و از در خونه رفت بيرون. ديگه كلافه شده بودم، زيپ دهنم رو كشيدم و هرچي ميتونستم بارش كردم بعدم بلند داد زدم « آهاي همه بدونين ايراد از منه نه از زنم» مولود خانم هم توي جواب گفت: «بيخود فردين بازي درنيار تو كه غير اين زن هنوز زن ديگهاي نگرفتي كه ايراد به دم خودت ميبندي» ديگه طاقت نياوردم و رفتم. از فردا همه چي شروع شد از گريه و زاريهاي مادرم و متلكهاي خواهرم تا نصيحتهاي پدرم. مولود خانم بدجور مخ مادرم رو شستشو داده بود. مادرم حاضر شده بود كه براي من زن دوم بگيره، ولي من اصلاً حاضر به اين عمل نبودم، چون سروناز رو خيلي دوست داشتم و يك بچه برام ارزشش خيلي كمتر از اين بود كه بخوام يك لحظه سروناز رو از خودم برنجونم. بايد فكر ميكردم و اين مشكل رو يه جور حل ميكردم، از هيچ راه حلي دريغ نكردم از رمال و دعانويس تا جراح و متخصص. سه سال تمام دوا و درمان كردم بالاخره نتيجه گرفتم. من و سروناز صاحب بچه شديم. يك پسر. روز دهمي بچه رو بردند حمام و شبش هم اهل فاميل به جز مولود خانم براي چشم روشني آمدند منزل ما. در اين سه سال مولود خانم سرطان گرفته بود و در بستر مرگ بود . به سفارش مادرم صبح روز بعد از دهمي دست زنم را گرفتم و به ديدن مولود خانم رفتيم. توي اتاق پذيرايي براش رختخواب پهن كرده بودن و مولود خانم مثل يك فيل دراز كشيده بود. من در يك طرف مولود خانم بودم و سروناز در طرف ديگه. مولود خانم بچه را از بغل من گرفت و نگاه كرد و بدون اينكه تبريكي بگويد و يا حرفي بزند و يا حتي بچه را نوازشي بكند، بچه را داد به سروناز و سرش را آورد دم گوش من و گفت: «بيغيرت، باعث ننگ خانوادهاي تو، همه اهل فاميل ميدانند تو اجاقت كوره و بچه دار نميشي اونوقت تو دلت رو خوش كردي و اين بچه كه معلوم نيست مال كي هست را سر دستت گرفتهاي و حلوا حلوا ميكني». خوشبختانه سروناز متوجه چيزي نشد و من كه تازه فهميدم گير مولود خانم كجاست لبخندي زدم و سرم را بردم دم گوشش و گفتم : « ازت نميگذرم مولود خانم، وعده ما سر پل صراط» و بعد آرام به سروناز گفتم: «سروناز جان بلند شو بريم، مولود خانم اصلاً حالشون خوب نيست» و رفتم. و يك هفته بعد مولود خانم مثل درختي كه ديگه ميوه نداده بود از ريشه كنده شد و من حتي سر خاكش هم نرفتم. بعد از چند سال از مرگ مولود خانم متوجه شدم كه شب خواستگاري توي اتاق خانمها وقتي كه سروناز سيني چايي را ميآورد اول جلوي مادرم ميبرد و مولود خانم كه بزرگ خانواده بود خيلي بهش بر ميخورد. |
|